توضیحات
معرفی کتاب بر باد رفته
بر باد رفته، اثر بینظیر مارگارت میچل نویسنده زن امریکایی است. بر باد رفته داستان عشق آتشین و پر ماجرای اسکارلت اوهارا و اشلی است.
مارگارت میچل برای نوشتن کتاب بر باد رفته، برنده جایزه ادبی پولیتزر شد. فیلم بر باد رفته که از روی همین کتاب ساخته شده است به شدت درخشید و جوایز بسیاری از آن خود کرد.
دربارهی کتاب بر باد رفته
رمان زیبای بر باد رفته، با اظهار عشق اسکارلت اوهارا به اشلی ویلکز آغاز میشود. اشلی میخواهد با ملانی همیلتون، دخترخالهاش ازدواج کند. اسکارلت با شنیدن این خبر تصمیم میگیرد که عشقش را به اشلی ابراز کند. زیرا فکر میکند اشلی به این دلیل میخواهد با ملانی ازدواج کند که از ازدواج با او ناامید شده است. اشلی عشق اسکارلت را رد میکند. در این میان رت باتلر که جوانی ماجراجو و خوشقیافه است به دلیل جسارتی که اسکارلت از خودش نشان داده است از او خوشش میاید. اسکارلت با چارلز که برادر ملانی است ازدواج میکند اما او را در یک اردوی جنگی از دست میدهد. اسکارلت به آتلانتا میرود تا نزد ملانی باشد و آنجا دوباره با رت باتلر که حالا حسابی ثروتمند شده است روبهرو میشود…
کتاب بر باد رفته را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب بر باد رفته یکی از زیباترین عاشقانههای دنیا است. این اثر میتواند توجه تمام علاقهمندان به ادبیات کلاسیک دنیا را به خود جلب کند.
دربارهی مارگارت میچل
مارگارت مانرلین میچل مارش در ۸ نوامبر ۱۹۰۰ متولد شد. دوران کودکی او در جنگ داخلی آمریکا گذشت. با فوت مادرش، تحصیلاتش را در رشته پزشکی نیمهکاره رها کرد و به روزنامهنگاری پرداخت. اما به علت شکستگی قوزک پا خانهنشین شد و در سال ۱۹۲۶ شروع به نوشتن بر باد رفته کرد. این کتاب در سال ۱۹۳۶ چاپ شد و به سرعت به ۱۶ زبان ترجمه شد. مارگارت میچل جایزهی کتاب ملی و جایزهی پولیتزر را برای نوشتن این کتاب به دست آورد. مارگارت میچل در ۲۲ سالگی ازدواج کرد اما با پی بردن به کارهای غیرقانونی شوهرش از او جدا شد و بعدها با شخص دیگری که دوست شوهر اولش بود ازدواج کرد. در نهایت در ۱۶ اوت ۱۹۴۹ به علت تصادفی که برایش رخ داد از دنیا رفت. .
جملاتی از کتاب بر باد رفته
وقتی دوقلوها رفتند، اسکارلت در ایوان تارا ایستاد تا آخرین صدای تاختن سم اسبها محو شد و همچون خوابگرد به طرف صندلیاش برگشت. از ناراحتی خشکش زد و از بس که ناخواسته خندیده بود تا مبادا دوقلوها از رازش باخبر شوند، عضلات دهانش درد میکرد. او یکی از پاهایش را زیرش جمع کرد و با بیحوصلگی روی صندلی نشست. دلش مالامال از غم و اندوه بود، طوری که احساس میکرد گنجایش این همه غم را ندارد. قلبش تند تند میزد، دستهایش سرد و در حس بدبختی غرق شده بود. پریشانی و سردرگمی در چهرهاش موج میزد، سردرگمی کودک نازپروردهای که همیشه آنچه که میخواست بر وفق مرادش بود و حالا برای اولین بار با اوضاع نامطبوعی در زندگیاش مواجه میشد.
اشلی میخواست با ملانی همیلتون ازدواج کند!
آه، مگر میتوانست واقعیت داشته باشد! دوقلوها اشتباه میکردند و آن هم یکی دیگر از شوخیهای بیمزهشان بود. اشلی نمیتواند، نمیتواند عاشق ملانی باشد و هیچكسی نمیتواند عاشق دختر لاغرمردنی خجالتی مثل ملانی شود. اسکارلت با تحقیر، قیافه کودکانهی لاغر و صورت جدی قلبی شکل ملانی را به یاد آورد که خیلی معمولی و تقریباً زشت به نظر میآمد و ماهها میشد که اشلی او را ندیده بود. از مهمانی سال گذشته در مزرعه دوازده بلوط، اشلی بیش از دوبار به آتلانتا نرفت. نه! اشلی نمیتوانست عاشق ملانی باشد چون میدانست که اشتباه فکر نمیکند! چون اشلی عاشق او بود! اشلی فقط عاشق اسکارلت بود و او این موضوع را خوب میدانست!