توضیحات
معرفی کتاب دختری که رهایش کردی
داستان کتاب دختری که رهایش کردی نوشتۀ جوجو مویز، درباره یک نقاشی مربوط به دوران جنگ جهانی اول است. این اثر دو زندگی، دو انسان، دو کشور و دو سرنوشت را به هم ربط داده است.
جوجو مویز در کتاب دختری که رهایش کردی (The Girl You left Behind) به گونهای زیبا و نوآورانه داستان خود را که به صورت موازی در دو زمان متفاوت با بازه زمانی ۱۰۰ ساله روایت میکند.
رمان دختری که رهایش کردی از سال ۱۹۱۶، یعنی اواسط جنگ جهانی اول، شروع میشود. در شهر کوچکی از شهرهای فرانسه، به نام پرون ، که توسط سربازان منفعت طلب آلمانی اشغال شده است. سربازهایی که هر چیز با ارزشی از شهر که البته شامل غذاها نیز میشد، را به تصاحب خود درآوردند و با وجود اینکه مردم شهر گرسنگی میکشیدند، آلمانها بیشتر و بیشتر میخواستند.
این کتاب داستانی درباره دو زن با برخی ویژگیهای مشابه است؛ یکی از آنها به نام سوفی در زمان اشغال فرانسه مجبور است تا از خانوادهاش در نبود شوهر در مقابل نازیها محافظت نماید و دیگری به نام لیو که در لندن زندگی میکند. شوهر لیو قبل از فوت به وی یک تابلو نقاشی با نمایی از یک زن هدیه میدهد که مربوط به یک قرن قبل میباشد و در جریان جنگ از فرانسه به انگلستان منتقل شده است.
جسارت و شجاعت و جنگیدن برای ارزشهای خود، صفاتی هستند که در رمان دختری که رهایش کردی خوب و پسندیده تلقی میشوند و جوجو مویز نشان میدهد که چگونه قهرمانان داستان با اتکا به این صفات به اهداف خودشان دست مییابند و چگونه در حالی که امیدشان را از دست دادند از جنگیدن دست بر نداشته و همچنان تلاش میکنند.
در بخشی از کتاب دختری که رهایش کردی میخوانیم:
لیو گیج شده بود. مدتهاى طولانى، سوفى را از نجاتیافتگان دانسته بود، حالت پیروزمندانه صورتش، علاقه شوهرش به او روى صورتش نقش بسته بود. تلاش کرد تصویر سوفى خودش را کنار تصویر این زن مطرود بگذارد که هیچکس دوستش نداشت.
جهانى درد در نفس خسته و طولانى پیرمرد بود. لیو ناگهان از اینکه او را مجبور کرده دوباره این صحنه را ببیند احساس گناه کرد. گفت: «متأسفم.» و نمىدانست دیگر چه باید بگوید. حالا فهمیده بود که از اینجا چیزى دستگیرشان نخواهد شد. تعجبى نداشت که چرا پل مک کافرتى زحمت اینجا آمدن را به خودش نداده بود.
سکوت طولانى شد. مو پنهانى یک ماکارون خورد. وقتى لیو نگاهش را بالا آورد، فیلیپ بست به او زل زده بود. «از اینکه ما رو دیدید ممنونم، موسیو.» دستى به بازوى او زد. «برام سخته زنى رو که توصیف کردید به زنى که مىبینم ارتباط بدم. من… پرترهاش رو دارم. همیشه عاشقش بودم.»