توضیحات
نام کتاب شبهای روشن برگرفته از چیست؟
اسم رمان شبهای روشن (White nights) را میتوان پارادوکسی جذاب از تاریکی و روشنایی دانست؛ بدون شک به این خاطر که شبهای پترزبورگ، شهری رویایی که قصه در آن آغاز میشود، هوا تا صبح روشن است و رنگ سیاه شب را به خود نمیبیند. پدیدهای که به شبهای سفید یا به عبارتی دیگر، به شبهای بیخوابی معروف است.
موضوع اصلی کتاب شبهای روشن چیست؟
داستایوفسکی در این کتاب قصه چهار شب از زندگی مردی خجول را به تصویر میکشد. مردی که تنها در خیالاتش سیر کرده و با همین خیالپردازیها به داستان زندگی آدمهای اطرافش فکر میکند، بدون آنکه حتی با این افراد ارتباطی داشته باشد. او فردی خیالباف با روحیاتی لطیف و شاعرانه است که سالهاست به تنهایی زندگی میکند اما در پی اتفاقی ناگهانی، زنی توجهاش را جلب کرده و او را به سمت خود میکشد. همین ملاقات سبب آشنایی آن دو میشود، دیداری که شاید یکی از جذابترین داستانهای عاشقانهی داستایوفسکی را رقم زده است.
این رمان در حقیقت داستان دو عاشق است که هر کدام روایت خودشان را شرح میدهند. فئودور داستایوفسکی در این کتاب جزئیترین زوایای تنهایی انسانها را بسیار دقیق، شاعرانه و روانشناسانه به رشتهی تحریر درآورده است. اما او برای خلق شخصیت اصلی این اثر نیازی نداشت از روح و روان خویش فاصلهی چندانی بگیرد زیرا اگر به زندگی شخصی او بنگرید، خواهید فهمید که سرچشمهی تک تک عناصری که در این کتاب میبینید، به خود فئودور بازمیگردد.
در بخشی از کتاب شبهای روشن میخوانیم:
شبی عالی بود؛ از آن شبهایی که وقتی آدمی جوان است تجربهاش میکند. آسمان آنقدر پرستاره و روشن بود که وقتی آدم به آن نگاه میکرد، ناخودآگاه این سؤال برایش پیش میآمد که چطور افراد بداخلاق و هوسباز هم زیر سقف چنین آسمانی زندگی میکنند؟! این هم از آن دست سؤالهایی است که خداوند در اوایل جوانی، بیشتر آن را در وجود انسان مطرح میکند! وقتی حرف از افراد هوسباز و بداخلاق پیش میآید من هم نمیتوانم به یاد بیاورم که آیا کل آن روز را درست رفتار کردهام یا نه!
از همان اول صبح دلتنگی عجیبی مرا فرا گرفته بود. خیلی زود به نظرم رسید تنهایم و همه مرا رها کردهاند و رفتهاند. البته آدم حق دارد بداند منظور از «همه» چه کسانی هستند؛ چون من در این هشت سالی که در پترزبورگ زندگی کردم، حتی با یک نفر هم آشنا نشدم، البته من با کل پترزبورگ آشنا بودم و شاید به همین خاطر بود که وقتی همه وسایلشان را جمع کردند و به ویلاهای تابستانیشان رفتند، احساس تنهایی کردم. از تنها ماندن وحشت داشتم و سه روز تمام با دلسردی عمیق در شهر پرسه زدم و نمیدانستم چه میکنم. هر جا که میرفتم؛ خیابان نوسکی، پارکها یا کنار دریاچه، هیچ کدام از آن آدمهایی را که عادت داشتم در کل سال همین موقع و همین جا ببینم، نمیدیدم. این مردم من را نمیشناختند، ولی من آنها را صمیمانه میشناختم، حتی به چهرههایشان هم دقت کرده بودم؛ وقتی خوشحال بودند من هم خوشحال میشدم و وقتی ناراحت بودند، من هم ناراحت میشدم.