توضیحات
خلاصهی داستان «خشم و هیاهو»
داستان خشم و هیاهو در میسیسیپی اتفاق میافتد و ماجرای خانوادهی کامپسون را روایت میکند. خانوادهای که در گذشته اشرافزاده بودهاند و بعد از اتفاقاتی برای حفظ اموال و آبرویشان تلاش میکنند. رمان «خشم و هیاهو» روند زندگی خانوادهی کامپسون را در چهار فصل و در طول سی سال روایت میکند. هر یک از این فصلها توسط یکی از پسران خانواده کامپسون روایت میشوند. این جابهجایی یا تغییر راوی به خواننده کمک میکند یک اتفاق را از چند زاویه ببینیم.
نویسندهی «خشم و هیاهو» را بیشتر بشناسیم
ویلیام فاکنر (William Faulkner) (که گاهی به اشتباه ویلیام فالکنر تلفظ میشود) نویسندهی آمریکایی کتاب خشم و هیاهو در میسیسیپی بهدنیا آمد و در همانجا نیز مرد. ویلیام فاکنر یکی از مشهورترین رماننویسان قرن نوزدهم به شمار میآید. او در سال ۱۹۴۹ برای تاثیرگذاری هنرمندانه و قدرتمندش در نوشتن رمان مدرن، برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. نام فاکنر به عنوان بزرگترین رماننویس بین دو جنگ جهانی در تاریخ ادبیات جهان ثبت شده است.
سخنرانی ویلیام فاکنر در مراسم اهدای جایزه نوبل بسیار به یادماندنی و تاثیرگذار بود:« این لحظه را چون بلند جایی بدانم، که از فراز آن صدایم به گوش مردان و زنان جوانی خواهد رسید که هم اکنون خود را وقف این درد و تلاش کردهاند و آن را که روزی اینجا به جای من خواهد ایستاد، در میان خود دارند. تراژدی ما امروز، ترسی جسمی، جهانی و همگانی است و آنچنان دیرپاییده است که اکنون حتی میتوانیم آن را بر خود هموار کنیم. این زنان و مردان باید به خود بیاموزند که ننگی پستتر از ترسیدن نیست؛ و چون این را آموختند ترس را یکسره فراموش کنند.»
ویلیام فاکنر در کارنامهی ادبیاش حدود سیزده رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه دارد. «خشم و هیاهو»، «گور به گور» و « آبشالوم، آبشالوم!» مشهورترین رمانهایش هستند و «شاخه گلی برای امیلی» و «سپتامبر بیپایان» را بهترین داستان کوتاههای او میدانند. آثار فاکنر را مترجمان بزرگی مثل ابوالحسن نجفی، نجف دریابندری و بهمن شعلهور به فارسی برگرداندهاند.
«خشم و هیاهو» یعنی چه؟
یکی از نکتههای جذابی که میتوانیم دربارهی رمان ماندگار فاکنر بدانیم، ریشهی اسم خشم و هیاهو است. عبارت خشم و هیاهو (The Sound and Fury) که ویلیام فاکنر برای نام این رمان انتخاب کرده است از نمایشنامهی «مکبث» شکسپیر میآید.
مکبث در یکی از تکگوییهایش میگوید: « فردا و فردا و فردا، میخَزَد با گامهای کوچک از روزی به روزی تا که بسپارد به پایان رشتهی طومارِ هر دوران. و دیروزان و دیروزان کجا بوده است ما دیوانگان را جز نشانی از غباراندوده راهِ مرگ.
فرو میر آی، اِی شَمعک، فرو میر، آی، که نباشد زندگانی هیچ اِلّا سایهای لغزان و بازیهایِ بازی پیشهای نادان که بازَد چندگاهی پُرخروش و جوش نقشی اَندرین میدان و آنگه هیچ. زندگی افسانه ای است کز لبِ شوریده مغزی گفته آید سر به سر خشم و خروش و غُرِّش و غوغا، لیک بی معنا»
در بخشی از کتاب میخوانیم
من گریه نمیکردم، ولی نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. گریه نمیکردم اما زمین آرام نبود و بعد داشتم گریه میکردم. زمین اریب بالا میرفت و گاوها از تپهها بالا میدویدند. تی پی سعی کرد بلند شود و دوباره زمین خورد و گاوها از تپهها پایین دویدند. کونتین بازوی مرا گرفت و به طرف طویله رفتیم. بعد طویله آنجا نبود و ما مجبور شدیم صبر کنیم تا برگردد. من برگشتنش را ندیدم. از پشت ما آمد و کونتین مرا در آخوری که گاوها میخوردند زمین گذاشت. من به آن چسپیدم. آن هم داشت در میرفت، و من بهش چسپیدم. گاوها دوباره از تپه پایین دویدند. از جلوی در. نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. کونتین و تی پی از تپه بالا آمدند، داشتند دعوا میکردند. تی پی داشت از تپه پایین میافتاد و کونتین او را از تپه بالا کشید. کونتین تی پی را زد. من نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم.