توضیحات
حرفی پیش از باقی حرف ها
برای نجات یک زندگی، باید از بعضی چیزها بگذرید و این قصه کوتاه درباره همان چیزهاست. هم درباره آینده است و هم درباره گذشته. هم پیشاپیش جاهایی را می کاود که قرار است به آن ها پای بگذارید و هم ردپاهایی را نگاه می کند که پشت سر خود به جا گذاشته اید. این قصه را بخوانید و بعد از خودتان بپرسید که اگر شما باشید، خودتان را پای چه چیزی فدا خواهید کرد؟
این قصه را پیش از کریسمس سال ۲۰۱۶ و در دل شبی طولانی نوشتم. به فاصله چند دست آن سوتر، همسر و فرزندانم غرق خواب بودند. یادم هست که خیلی خسته بودم؛ سالی غریب و دشوار بر من گذشته و فکرم هم مدام با کارها و تصمیماتی که خانواده ها می گرفتند درگیر بود. کار ما همین است. هر روز، در هر جا به راهی می افتیم. پرسه ای می زنیم؛ خانه می مانیم؛ عاشق می شویم و در کنار یکدیگر به خواب در می غلتیم. و بعد تازه کشف می کنیم که باید کسی ذهن ما را از وجود خودمان پاک کند، تا بفهمیم کجای زمان ایستاده ایم.
این قصه را پیش از کریسمس سال ۲۰۱۶ و در دل شبی طولانی نوشتم. به فاصله چند دست آن سوتر، همسر و فرزندانم غرق خواب بودند. یادم هست که خیلی خسته بودم؛ سالی غریب و دشوار بر من گذشته و فکرم هم مدام با کارها و تصمیماتی که خانواده ها می گرفتند درگیر بود. کار ما همین است. هر روز، در هر جا به راهی می افتیم. پرسه ای می زنیم؛ خانه می مانیم؛ عاشق می شویم و در کنار یکدیگر به خواب در می غلتیم. و بعد تازه کشف می کنیم که باید کسی ذهن ما را از وجود خودمان پاک کند، تا بفهمیم کجای زمان ایستاده ایم.
قصه اولین بار در یک روزنامه محلی در شهر زادگاهم هلسینبورگ ، در جنوبی ترین بخش سوئد منتشر شد. همه مکان های آن واقعی هستند- من به همان مدرسه ای می رفتم که در نزدیکی بیمارستان قرار دارد و میخانه ای که آدم اصلی قصه به آن می رود، مال رفیق دوران کودکی خودم است. بارها و به مناسبت های مختلف، آنجا دمی به خمره زده ام و پیشنهاد می کنم اگر راهتان به هلسینبورگ افتاد، حتما به آنجا سری بزنید.
الان در استکهلم زندگی می کنم. ششصد کیلومتر بالاتر از آنجا با خانواده خودم. به همین خاطر، حالا که به آن شب فکر می کنم متوجه می شوم که این قصه فقط از احساس من درباره عشق و مرگ مایه نگرفته است؛ آن هم در فاصله چند نفس با بچه ها و همسرم. این قصه رنگی از احساسات من درباره جایی که بزرگ شده ام دارد. شاید همه آدم های دیگر هم این حس را داشته باشند که زادگاه، جایی است که نه می شود از آن فرار کرد و نه می شود توی آن ماند. چون دیگر انگار خانه ات آنجا نیست. ما سر آشتی با این مکان را نداریم. نه با خیابان ها و نه با سنگ به سنگ آنجا. مشکل ما با آن آدمی است که در آن شهر جایش گذاشته ایم. که شاید روزی خودمان را برای همه چیزهایی که باید می شدیم و نشدیم، ببخشیم.
نمی دانم، شاید این قصه به نظرتان غریب بیاید. از طرفی خیلی هم طولانی به همین خاطر تلاش کردم قصه ای درباره همین مسئله بنویسم.
الان در استکهلم زندگی می کنم. ششصد کیلومتر بالاتر از آنجا با خانواده خودم. به همین خاطر، حالا که به آن شب فکر می کنم متوجه می شوم که این قصه فقط از احساس من درباره عشق و مرگ مایه نگرفته است؛ آن هم در فاصله چند نفس با بچه ها و همسرم. این قصه رنگی از احساسات من درباره جایی که بزرگ شده ام دارد. شاید همه آدم های دیگر هم این حس را داشته باشند که زادگاه، جایی است که نه می شود از آن فرار کرد و نه می شود توی آن ماند. چون دیگر انگار خانه ات آنجا نیست. ما سر آشتی با این مکان را نداریم. نه با خیابان ها و نه با سنگ به سنگ آنجا. مشکل ما با آن آدمی است که در آن شهر جایش گذاشته ایم. که شاید روزی خودمان را برای همه چیزهایی که باید می شدیم و نشدیم، ببخشیم.
نمی دانم، شاید این قصه به نظرتان غریب بیاید. از طرفی خیلی هم طولانی به همین خاطر تلاش کردم قصه ای درباره همین مسئله بنویسم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.