توضیحات
نادیا مراد؛ برندهی جایزهی نوبل صلح
ناديا مراد سال ۱۹۹۳ درکوچو، روستای ایزدیهای عراق در منطقهی سنجار به دنیا آمد. نادیا با ۸ برادر، دو خواهر و مادرش در این روستای فقیر زندگی میکرد. علیرغم تمام تبعیضها و مشکلات آنها تا سال ۲۰۱۴ زندگی آرامی داشتند.
نادیا میخواست معلم شود و آرایشگاه هم داشته باشد، اما زندگی برای او تصمیمی دیگری داشت. سال ۲۰۱۴ داعش به کوچو آمد و نسل کشیای اتفاق افتاد که زندگی نادیا و مردمش را برای همیشه تغییر داد. او سه ماه اسیر خلافت اسلامی داعش بود و در این سه ماه با وحشیانهترین رفتارها مواجه شد. نادیا در نهایت توانست فرار کند و خودش را به باقیماندهی خانوادهاش برساند و سپس به آلمان فرار کند.
از این جا به بعد نادیا قصهی دیگری را رقم زد. او سکوت نکرد تا یک قربانی باقی بماند بلکه با صدای بلند فریاد زد تا صدای کسانی باشد که مورد ظلم قرار گرفته بودند. نادیا اولین بار نوامبر ۲۰۱۵ به سازمان ملل رفت و پس از آن داستانش را هزاران بار تعریف کرده است.
نادیا مراد دسامبر ۲۰۱۵ سفیر حسن نیت سازمان ملل برای موضوع «حفظ شان بازماندگان قاچاق انسان» شد. او موسسه غیرانتفاعی «ابتکار نادیا» را سال ۲۰۱۶ برای «حمایت از قربانیان خشونت جسمی و بازسازی جوامع در حال بحران» تاسیس کرده است. او در نهایت تصمیم گرفت داستانش را کتاب کند.
«امل کلونی» وکیل حقوق بشر که وکالت نادیا را در این پرونده بر عهده داشت در مقدمهای که بر کتاب آخرین دختر نوشته است دربارهی نادیا گفته است: «ولی نادیا نپذیرفت که ساکت بماند. او با تمام برچسبهایی که زندگی بر او زد، مبارزه کرد: یتیم، قربانی تجاوز، پناهجو. او در عوض عناوین جدیدی درست کرده است: نجات یافته. رهبر ایزدی. مدافع زنان. نامزد جایزهی صلح نوبل. سفیر حسن نیت سازمان ملل و حالا هم نویسنده.»
نادیا سال ۲۰۱۸ برای«مبارزه و نبرد علیه خشونت جنسی و استفاده از آن در جنگها به عنوان سلاح» برندهی جایزهی نوبل صلح شد . او پیش از سال ۲۰۱۶ جایزهی ساخاروف برای آزادی اندیشه شده بود. نادیا اکنون در آلمان زندگی میکند و به فعالیتهایش ادامه میدهد.
درباره کتاب آخرین دختر
نادیا مراد آخرین دختر را نوشت تا داستانش را به گوش دنیا برساند . این کتاب تنها یک خودزندگینامه نیست، سندی است که جنایتی بزرگ را از زبان شاهدی عینی روایت میکند.
«جنا کراجسکی» روزنامه نگار آمریکایی ساکن استانبول که چندسالی است در زمنیهی مشکلات اقلیتها در عراق و سوریه فعالیت میکند در نوشتن این کتاب نادیا را همراهی کرده است. آخرین دختر ۳۱ اکتبر ۲۰۱۷ همزمان در انگلستان، آلمان و هلند منتشر شد و با استقبال زیادی مواجه شد.
نادیا بخش اول کتابش را با روایت تابستان ۲۰۱۴ آغاز میکند. جایی که دو نفر از کشاورزان کوچو و تعدادی مرغ و جوجه ناگهان دزدیده میشود و آرامش کوچو به هم میریزد. اینجا آغاز روزهای رعب و وحشت در کوچو است. بعدها دزدیهای دیگری هم اتفاق میافتد، یک قوچ پیر و برهای ماده هم دزدیده میشود .بعد ها نادیا در کتاب از پیام این دزدیها از زبان یکی از داعشیها میگوید :«شما میگویید ما از ناکجا آباد آمدهایم، اما ما برایتان پیغام فرستادیم. وقتی مرغ و جوجهها را بردیم، در حقیقت به شما میگفتیم که زنان و بچههایتان را خواهیم گرفت. وقتی قوچ را دزدیدیم، علامت این بود که رهبر قبیله را خواهیم ربود و وقتی قوچ را کشتیم معنیاش این بود که نقشهی کشتن آن رهبر را داریم و اما آن برهی جوان.. یعنی دختران شما.»
از میان مردم کوچو هرکس به کوه گریخت توانست نجات پیدا کند. اما بقیه یا کشته شدند یا به اسارت بردهشدند. نادیا تک تک صحنههای جنایت داعش را در کتابش توصیف میکند.
در ادامهی کتاب، نادیا مراد از موضوع وحشتناکی پرده برمیدارد؛ برنامهریزی داعش برای استفاده از زنان و دخترانی که به عقیدهی خودشان کافرند به عنوان «سبایا». این زنان و دختران به عنوان بردههای جنسی فروخته میشدند یا به عنوان پاداش در اختیار سربازان و فرماندهان قرار میگرفتند.
کتاب آخرین دختر تنها داستان نادیا نیست، سرگذشت چندهزار دختری است که خلافت اسلامی داعش آنها را انسان نمیدانست. دخترانی که هنوز هم خبری از بسیاری از آنها در دست نیست.
در جملاتی از کتاب آخرین دختر میخوانیم
به تقاطعی با تابلویی که به سمت کرکوک اشاره میکرد رسیدیم، راننده توقف کرد. او گفت: «نمیتوانم بیشتر از این شما رو ببرم. باید از اینجا پیاده تا ایست بازرسی برید.» او چون پلاک موصل را داشت، ممکن بود توسط پیشمرگهها مورد بازجویی قرار گرفته و بازداشت شود.
به ناصر گفت: «من اینجا منتظر میمونم. اگر اجازهی ورود به شما ندادند، برگردید و ما با هم به موصل برخواهیم گشت.»
ناصر از او تشکر کرد، کرایهاش را داد، وسایلمان را از ماشین جمع کردیم. شروع به راه رفتن به سوی ایست بازرسی کردیم، تنها آدمهایی بودیم که در شانهی خاکی جاده راه میرفتند. ناصر از من پرسید: «خستهای؟» و من سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم: «خیلی خستهام.» حس میکردم که تمام آب بدنم کشیده شده و هنوز امیدوار نبودم که بتوانیم تمام مسیر را موفق طی کنیم. نمیتوانستم به بدترین تصوری که با هر قدمی که بر میداشتم فکر نکنم- داعش ما را همین حالا در حالیکه راه میرفتین میگرفت یا پیشمرگه ناصر را بازداشت میکرد. کرکوک شهری خطرناک بود، اغلب صحنهی جنگهای فرقهای حتی قبل از جنگ با داعش بود و خودمان را تصور کردم که در یک ماشین حاوی بمب یا بمب دست ساز گزفتار میشویم و کارمان تمام میشود. هنوز سفری طولانی در پیش داشتیم.
او به من گفت: «بیا فقط به ایست بازرسی برسیم ببینم چه اتفاقی میافته.» بعد پرسید: «خونوادهات کجا هستن؟»
گفتم: «زاخو. نزدیک دهوک»
پرسید: «چقدر از کرکوک فاصله داره؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نمیدونم. دوره.» در سکوت بقیهی راه را کنار هم ادامه دادیم.
در ایست بازرسی، مردم در ماشینها و پیاده به صف بودند تا پیشمرگهها با آنها مصاحبه کنند….
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.